loading...
مسجدومکتب تعلیمی وتربیتی حضرت زهرا سلام الله علیها
نویسنده اول بازدید : 145 پنجشنبه 09 آذر 1391 نظرات (0)

 

 بسم الله الرحمن الرحيم

شرح حديث اول از چهل حديث حضرت امام خميني(ره)

در محضر حضرت آيت الله خسروشاهي(جلسه يازدهم)

فرمودند: انسان اعجوبه اي است، يعني موجود پيچيده و ناشناخته اي است كه داراي دو نشئه و دو عالم است. منظور از نشئه همان وضع متخالفي است كه در درون و خلقت و دستگاه  وجودي انسان وجود دارد که داراي دو جنبه مختلف است. يك قسمت از آن پيدا و ظاهر و مُلكيه و قسمت ديگر ملكوتيه است.

 اين اصطلاح «مُلك و ملكوت» از الاهيون است كه جهان را به دو قسمت مُلك و ملكوت تقسيم كرده اند.

مُلك به معني سلطنت و مديريتِ حق تعالي است و ملكوت به معني مافوق آن سلطنت است و جنبه مبالغه دارد. مثلا در بدن ما جنبه اعصاب و نيروها و انرژي ها و اين قبيل چيزها حكمِ سلطنت ما را دارد كه نيروهاي ما هستند و به خواست ما در كارند ولي يك نيروهاي مخفي تري نيز وجود دارد كه همان تصميم و اراده و فكر و خواست و اين چيزهاست كه حاكم بر اين نيروها و انرژي هاست که اين قسمتِ ملكوت و تسلط ماست بر نيروهاي ديگر ما.

در هر صورت، قسمتِ بدن و جهازات بدني و ابزارآلات جسماني را جنبه ظاهري مي گويند كه از قماش ماده و طبيعت است. وقتي بدن ما از قماش ماده شد آن وقت در شناخت او همراه با شناخت طبيعت تفاوت مي كند. به هر مقدار كه دانشمندان طبيعي فكرشان بالاتر مي رود و طبيعت را بهتر مي شناسند، بدن هم بهتر شناخته مي شود. اما جنبه معنوي و ملكوتي انسان ديگر مربوط به امور مادي نيست و خودش حساب جداگانه اي دارد. ماديون انسانيت را مساوي با حيوانيت مي دانند، كه همين جنبه ظاهري است و از جنبه باطني انسان که غير ماديون به آنها بيشتر توجه دارند به طور کلي  منصرف و غافل هستند.

مرحوم استاد شهيد مطهري وقتيکه به تهران آمدند و به خاطر آگاهي دادن به نسل جوان كتاب انسان و ايمان را نوشتند، در اين كتاب به زبان آنها (ماديون) سخن گفتند و فرمودند: انسان حيواني است داراي علم و ايمان.

خوب، علم و ايمان هم همان جنبه ي ملكوتي انسان است و در عبارت امام (ره) كه فرمودند: جنبه ظاهري و باطني، جنبه باطني همان علم و ايمان مي باشد.

 استاد مطهري در اوايل رساله انسان و ايمان مي فرمايند:

درباره امتياز انسان از جانداران ديگر سخن فراوان گفته شده است. برخي منکر امتياز اساسي ميان اين نوع و ساير انواع هستند، تفاوت آگاهي و شناخت انسان با حيوان را از قبيل تفاوت کمي و حداکثر تفاوت کيفي مي دانند نه تفاوت ماهوي.
بعضي ها اصلا تفاوت ماهوي نگذاشته اند و بيشتر از تفاوتهاي كمي و كيفي قائل نشده اند كه مربوط مي شود به جهات بدني، مثلا گفته اند که انسان حيواني است كه هيچ وقت وزن و قد و طول و عرض و رنگ و ساير اعراضش اين طور يا آن طور نمي شود و فقط تفاوت هايي که منشا مادي و بدني دارد را بين انسان و حيوان قائل مي شوند.

اما تفاوت انسان با حيوان ماهوي است، يعني واقعي و حقيقي است، مثل تفاوت بين روييدني ها و حيوانات، که تفاوتشان مهم و اساسي است نه تفاوت کمي يا کيفي، و نمي توانيم بگوييم که تفاوت حيوانات با روييدني ها و گياهان کمي يا کيفي است بلکه تفاوت اينها يک تفاوت واقعي و ماهوي است.

انسان هم با يک واقعيتي از حيوانات جدا مي شود و اين تفاوت به اندازه اي چشمگير است كه فلاسفه بزرگ شرق و غرب درباره شناخت انسان گير كرده اند و اختلافاتي دارند و مطالب زيادي بيان كرده اند.

شهيد مطهري اين مسائل را در جاهاي ديگري نيز مطرح فرموده است. در صفحه 17 كتاب انسان و ايمان مي فرمايد:

حقيقت اين است كه سير تكاملي انسان از حيوانيت آغاز مي شود و به سوي انسانيت كمال مي يابد.

يعني اگر ما حرف ماديون را بزنيم كه تفاوتي نيست پس هر چه قدر انسان تكميل هم بشود و بر دانش و ساير جهاتش اضافه بشود مثل يك حيواني مي ماند كه تربيتش كنند. مثل اينكه اسب ها را تربيت كنند، فيل ها را تربيت كنند. خوب يك آثاري بيشتر از قبل خواهند داشت اما تغيير واقعي نکرده اند. مثلا همين اخيرا نشان مي دادند كه خبرنگاري در كنار فيلي بود و كاغذي از دستش افتاد و چون قبلا يك غذايي به فيل داده بود آن فيل هم كاغذ را با خرطومش از زمين برداشت و به او داد. پس معلوم مي شود حيوانات هم يك ترقيات و تكاملاتي دارند و ماديون به همين قناعت كرده  و مي گويند ما هم حيواني بيش نيستيم.

اما انسان يک تفاوت حقيقي و ماهوي با حيوان دارد مانند تفاوت حيوان و گياهان و آن هم اين است که  آغازش از حيوانيت است ولي حركاتش رو به كمال انسانيت است با حركت تكاملي جوهري نه عَرَضي. انسان در حركاتش مي تواند در چند هزار متري عمق زمين قرار بگيرد و يا حتي در چند هزار متري عمق درياها قرار بگيرد که اين ها ظواهر و ترقيات بدني است، حالاتي است كه در هُويت او تغييري رخ نمي دهد. اما حكماي الهي مي گويند که اصلا در جوهر و واقعيت انسان تكامل پيدا مي شود، كه ابتدا از جسم شروع مي شود ولي حركاتش، حرکات تكاملي استقلالي است به طوريكه جسم را به منزله ابزار خود مي داند نه اينکه واقعيتِ خودش بداند که اين خيلي فرق مي کند. مثل اينكه يك شخصي در يك شهري خودش حاكم باشد يا اينكه خود او هم از ابزار حكومتي باشد.

 انسان وقتي ترقي مي كند جنبه تسلطش بر بدن رو به كمال مي رود بطوريكه به گفته بعضي از حكما بدن به شكل لباسي براي او در مي آيد و مي تواند اين لباس را تا به منزل آمد در آورد و به جالباسي آويزان كند، بدنش را هم مي تواند هر وقت دلش خواست کنار بگذارد و از آن آزاد شود.

آقاي سبحاني (حفظه الله) كه از علماي قم هستند از قول يك آقايي که در مشهد بودند نقل كرده اند که: يك شخصي که داراي علومي بود و با من آشنايي داشت به مشهد آمد و صحبت اينگونه مطالب شد (علوم و حقايق غيرمادي) ايشان گفت مي خواهي من در مورد خودت اين كار را انجام دهم، گفتم: انجام بده. گفت: مي خواهي به كجا بروي؟ من چون اهل قزوين بودم و آنجا آشناياني داشتم گفتم سري به آن ها بزنم، تا اين فكر به ذهنم آمد ديدم كه آنجا هستم. منتهي آنجا تازه اذان صبح را گفته بودند و هوا هنوز روشن نبود. ديدم كه روستاييان مشغول آبياري زمين ها هستند و در مورد آب بندي ها نزاعي بين آنها درگرفت و يكي از آن ها با بيل به مغز ديگري كوبيد و او افتاد و فوت كرد، بعد من با خودم فكر كردم كه اذان صبح شده و من هنوز نمازم را نخوانده ام که در همان حال دوباره خود را در مشهد ديدم در حاليكه در مدرسه خودمان هستم. اين جريان گذشت تا اينکه پس از مدتي من به قزوين آمدم و رفتم به روستاي خودمان و ديداري با مردم داشتم که اتفاقا همان شخص مهاجم هم آمده بود، در گوشش گفتم كه كار بدي كردي و بايد ديه بدهي و او هم پذيرفت و مردم هم تاييد كردند كه يكي از روستاييان چند وقت پيش در نزاعي كشته شده است.

خوب، بنابراين بدن كم كم به شكل يكي از موضوعات خيلي نا چيز در مي آيد و انسان تسلط عجيبي بر اوضاع و احوال او پيدا مي كند. در قرآن مجيد هم در جريان جناب سليمان و انتقال تخت بلقيس اين مطلب به طور روشن و واضح بيان شده است كه حضرت سيلمان فرمود: چه كسي مي تواند تخت او را بياورد، يكي گفت قبل از اينكه شما از جايت بلند شوي من آن را مي آورم، ديگري كه وزير سليمان بود، گفت: قبل از اينكه چشم بر هم بزني من تخت بلقيس را مي آورم.

بنابراين خداوند بشري را که در طول و عرض و وزن خاص خودش آفريده خيلي از اين صنعت هاي الهي در درونش به کار رفته و خيلي چيز مهمي است.

شهيد مطهري مي فرمايند كه انسان در حيوانيت رشد و تكامل پيدا مي كند و هر مقداري كه تكامل پيدا مي كند، قائم به ذات و حاكم و موثر بر محيط خودش مي شود و ديگر چيزهايي كه فكر مي كرد جزء او هستند، خارج از او به حساب مي آيند. مانند يك كودكي كه فكر مي كند لباسش هم جز بدن اوست ولي كم كم كه لباسش را در آوردند و پوشاندند مي فهمد كه لباس غير از خودش است. انسان هم وقتي تكامل پيدا کرد، قبل از مرگش مي فهمد كه بدن، واقعيتِ وجودِ من نيست، و من غير از بدن هستم. و قبل از اينكه به مرگ طبيعي بميرد، مرگ اختياري اين شناخت را برايش به وجود مي آورد.

(از كتاب انسان و ايمان) يك فرد انسانِ تكامل يافته فردي است كه به محيط بيروني و دروني خود تسلط نسبي دارد.

يعني انسان وقتي رو به كمال رفت هم در درون خودش گرفتاري هاي معمولي از قبيل حسدها و كينه ها و ترس ها و وحشت ها را ندارد و از اين ها آزاد مي شود و هم در بيرون خود آن فقر و فاقه ها و نيازها را به اشيا ندارد. 

 انساني كه مثل ماست حتي اگر بخواهد به جايي برود نياز به قدري آهن آلات دارد كه اين آهن آلات به هم وصل باشند و بشوند دوچرخه يا بشوند موتور يا هواپيما و اين ها راه بيفتند و او را منتقل كنند به جايي که اين خيلي نياز بدي است و حتي كلاغ ها هم اين نياز را ندارند. كبوتر ها و گنجشك ها هم اين نياز را ندارند اما انسان اين نياز را دارد و تا آخر عمر هم از اين ذلت خجالت نمي كشد كه من يك موجودي هستم كه از يك پروانه و گنجشك و يك پشه هم از جهاتي عقب تر هستم. آن ها وقتي مي خواهند از اين منزل به منزل ديگر بروند برايشان مشكلي ندارد، از لاي در هم که شده خود را عبور مي دهند و مي رسانند ولي ما بايد چه مشكلاتي را حل كنيم و چه وسايلي را داشته باشيم تا بتوانيم به جايي برويم و از جايي برگرديم.

فرد تكامل يافته يعني وارسته از محكوميت محيط بيروني و دروني و وابسته به عقيده و ايمان.

وابستگي او جايي نمي رود اما وابستگي به علم و ايمان پيدا مي كند. كه علم و ايمان هم وابسته هاي خودشان را از وابستگي خارج مي كنند و مايه نجات او هستند.

ماديون و كساني كه كمونيست شده بودند بدبختي را به جايي رسانده بودند كه به طور کلي انسان را وابسته به ماديات مي دانستند و مي گفتند كه غير از اين خبري نيست، خودتان را معطل نكنيد. آنها مي گفتند: انسان وابسته به ابزار توليد است و اين واقعا مايه سرشكستگي است كه انسان هر چقدر ابزار توليدش بهتر شود تكامل يافته تر است. ماديون اين طور مي گفتند كه هر قدر صنايع و ابزار بشري و جسمي و طبيعي در اختيار انسان قرار بگيرد انسان مترقي تر است. بنابراين نيازهاي انسان به خارج بايد بيشتر شود تا انسان ترقي كند. انسان بايد فقيرتر شود تا ترقي كند ولي بنابر مسلك الاهيون: انسان رفته رفته از بدن خودش هم مستغني مي شود و بال و پري زائد و اضافه بر بال و پر عُقاب پيدا مي كند. آن وقت ابزار توليد هم اگر ترقي كند همين تكامل انسانيت است كه آن  را ترقي مي دهد.

حضرت آیت الله خسروشاهی

در ادامه شهيد مطهري در توضيح علم و ايمان با بيانات خوبي براي نسل جوان مطالبي را آوده اند. و در مجموعه سوم از آثار ايشان در رساله امدادهاي غيبي در زندگي انسان صفحه سیصد و سی و سه مطالب ديگري را آورده اند(اين مطالب را در شب نيمه شعبان در رابطه با غيب و شهود و نيروهاي ناديديني و كمك هايي كه از آن ناحيه به انسان مي رسد بيان كردند) كه مي فرمايند: همين موضوعي كه ما براي سخنراني انتخاب كرديم مشكلي را ايجاد مي كند براي كساني كه خبر از اين مسائل ندارند آنها مي گويند: اين چه حرف هايي است كه شما مي زنيد، در زمانيكه انسان بايد از ممالك آسيا و آفريقا براي ترقي به ممالك غرب و آمريكا برود و علوم را پيگيري كند شما سخن از غيب مي گوييد؟! و از ناديدني ها سخن به ميان مي آوريد؟! و مي خواهيد انسان را باز بداريد از اين ترقيات و علوم. در عصر علوم و دانش اين چه صحبت هايي است كه مي كنيد و مردم را سرگرم مي كنيد. مرحوم شهيد مطهري مي گويند كه اين مطلب هست و ما به همين جهت است كه مي خواهيم اين مطالب را بر افكار اين فرنگي ها و دانشجويان اضافه كنيم كه شايد با آنها هم عقيده باشند.

بعد مي فرمايند كه عكس اين مطلب نيز در مورد مددهاي غيبي واقعيت دارد چون وقتي ما تماما به مسائل مادي و علوم بپردازيم اين يك جهالتي است و بدتر از جهالت است. بعد به صورت سوال مي فرمايند:

مگر چيزي هست كه بدتر از جهل باشد؟ مي فرمايند: بله جمودي و خشكي و از جاي فكر خود ترقي نكردن و تفاوت نپذيرفتن و گوش به حرف هاي ديگر ندادن. در اقتصاد فقر بد است اما از فقر بدتر غرور و اتكا به دارايي است كه انسان فكر كند كه دارايي هر نقصي را بر طرف خواهد كرد. فكر اينكه استغنا و دارايي مي تواند بشر را نجات دهد و غرور به اين اموال از فقر هم بدتر است. جهل بد است چون فقدان و نداري علم است، اما ممكن است كه جاهل ها و نادان ها يك شعوري در ايشان پيدا بشود براي تحصيل علم و دانش كه در پي علم بروند و اي بسا دانشمندي كه به آنچه دارد مغرور شود و خيال كند كه علامه دهر است و هر چيز جديدي كه شنيد بگويد اين ها خرافه است و اين ها را بايد به بيرون ريخت و خودتان را بيهوده به اين ها مشغول نكنيد. در صورتيكه در قرآن در آيه 85 سوره اسرا آمده است « و ما اوتيتم من العلم الا قليلا» 

هميشه علماي واقعي به جهل خود معترف بودند و بدون دليل هيچ چيز را خرافه نمي دانستند و رد نمي كردند. كساني كه جمود دارند و نمي خواهند از جاي فكري خود تكان بخورند و مي خواهند همين باشند كه هستند اينگونه اند و مي گويند همين است و غير از اين نيست که اين يك غرور بدي است و از ناداني هم بدتر است. اگر دانشمندي بدون دليل چيزي را پذيرفت و يا بدون دليل چيزي را نپذيرفت، او روح علمي ندارد و فقط مطالبي را مانند كتاب در خود جمع كرده است ولي واقعا چيزي نياموخته كه آگاه بشود و روشنايي در خود بيابد. او روح علمي ندارد روح جمود و تنگ نظري دارد. اگر شخصي را ديديد كه در همه رشته ها گواهينامه دارد و لكن بدون دليل يا مي پذيرد و يا رد مي كند بدانيد كه خاصيت دانش در وجود او پيدا نشده است. هيچ وقت علم كسي را مغرور نمي كند. بلكه دانش انسان را خاضع تر و متواضع تر و تسليم تر مي كند. روح ضد تحقيق پيدا كردن و و اينکه بگوييم اين چه حرف هايي است که مي زنيد، روحيه تقدس گرايي و كنجكاوي و كاوشگري را از انسان مي گيرد.

پس همانطور كه جمود از جهل زشت تر است، حس تحقيق نيز از خودِ علم مقدس تر است. علم زماني مقدس و قابل احترام است كه با روح تحقيق توام باشد. روح تحقيق آنگاه وجود دارد كه بشر به نقص علم و اطلاعات خود معترف باشد.

يك حديث لطيفي در اين موضوع هست که مي فرمايد: علم داراي سه درجه است:

درجه اول؛ تكبر مي آورد: انسان چيزي را بلد نبود و حالا ياد گرفته، اين بلد شدن يك چيزي است كه به او اضافه شده و او را حالت گردنكشي مي دهد.

درجه دوم؛ فروتني مي آورد: انسان قدري كه جلوتر رفت و کم کم نواقص خود را ديد، حالت فروتني به او دست مي دهد. چرا؟ چون كه دائما سوالات پيش مي آيد و او جوابش را نميداند، مشكلات پيش مي آيد و او علتش را نمي داند و رفته رفته اين نيروي علم، ظهور و بروز و خودنمايي هاي او را از دستش مي گيرد.

درجه سوم؛ مي فهمد كه اصلا چيزي نمي داند: وقتي است كه آنقدر جلو مي رود كه مي فهمد اينهايي كه مي دانسته نييزهيچ كدام اصل نيستند و علم واقعي نيستند و خود را دست خالي مي بيند ولذا اين رباعي را به شيخ الرئيس نسبت داده اند:


دل گر چه در اين باديه بسيار شتافت            يك موي ندانست ولي موي شكافت

يعني مو شکافي کرد اما به قدر يك مو هم فضيلتِ علم و دانش تحقيقي برايش پيدا نشد.

 اندر دل من هزار خورشيد بتافت                           آخـر به كمالِ ذره اي راه نيافـت

آخر امر فهميدم كه دستم به هيچ جا بند نيست و هيچ چيز را نمي دانم.

بزرگترين دانشمند فيزيك و رياضي عصر ما (آلبرت انيشتين) در مقدمه رساله خلاصه فلسفي نظريه نسبيت مي گويد: بشر پس از آشنا شدن با فيزيك جديد همين قدر مي تواند ادعا بكند كه با الفباي كتاب خلقت آشنا شده است، نه بيشتر. الفباي خلقت يعني چه؟ يعني روز اول و دوم ورود به دبستان كه به انسان نوشتن الف و ب را ياد مي دهند. او مي گويد كه ما بيشتر از اين از جهان چيزي نفهميده ايم، اين است كه امام(ره) مي فرمايد: بدان كه انسان اعجوبه اي است داراي دو نشئه، نشئه مادي و نشئه معنوي، براي همين است كه اگر انسان ده پانزده سال تحصيل كند مي داند که تحصيلات او مربوط به امور مادي است زيرا كه اين تحصيلات نفس و باطنش را از حالت جمود و جهل بيرون نياورده است، هيچ تغييري در درونش انجام نداده است. يک چيزهايي مي داند که مي تواند با آنها حساب كند، مثلا مي تواند حساب کند که اين گردوها چند تا هستند، قبلا نمي توانست حساب كند، حالا مي تواند، اين ها براي وجود او كمال نمي آفريند. مانند كودكي دبستاني كه ابتدا الفبا به او نشان مي دهند. اين كودك از اين زمان تا زماني که بتواند كتاب هاي علمي را كه با زبان علمي نوشته شده، بخواند چقدر فاصله دارد؟ بشر امروز نيز تا وقتيكه بتواند كتاب طبيعت را بخواند همين قدر فاصله دارد. پس انسان تا اين ها را مطالعه نكند و درباره آنها تفكر نكند، اين يك جمله را نمي فهمد. آن يك جمله چيست؟ اينكه انسان يك اعجوبه است انسان يك مشكل است از لحاظ يافتن اسرارش و فهميدن حالاتش، انسان يك موجود پيچيده است.

خب اينكه انسان يك موجود پيچيده است منظور كدام انسان است؟ يعني خودِ تو. پس يعني خودت در ديدن خودت كوري، پس به دنبال چه چيزي مي گردي؟ دائم تلسكوپت را بزرگ مي كني بر قطرش مي افزايي و مي گويي که الان كهكشان هايي پيدا كرديم كه قبلا نبود. خوب اين كشف كهكشان ها با تو چه كرد؟ آيا تو را با خودت آشنا كرد؟ تو را از درون خودت مطلع ساخت كه تو چه هستي؟ نه، دائما بيرون خودت را شناختي. يك لخته خوني مي رود در مويرگي گير مي كند، خون نمي رسد، انسان مي افتد و مي ميرد. خوب اين انسان چه شد؟ او با آن الاغ كه مرده با آن گربه كه مرده چه تفاوتي دارد؟ هيچ اين خيانتي است كه تمدن هاي بشري نسبت به بشر مي كند. اين زرق و برق ها را در نظر انسان چنان پراهميت جلوه مي دهد كه انسان فكر مي كند ما در چاهيم و آن ها در ماه و تا اين اندازه با هم تفاوت داريم. چرا؟ چون مي بينيم هواپيمايي مي رود با سرعت مافوق صوت رد مي شود، يا يك بمبي مي افكند، يا يك موشكي به سمت آسمان رها مي شود که اين ها همه  امور خارجي هستند و هيچ كدامشان مربوط به خود انسان نيست.

بنابراين، انسان تشكيل يافته از جنبه ناپيدا و جنبه ي پيدا است كه نامگذاري شده به غيب و شهادت. شهود وشهادت يعني ديدن و رسيدن، غيب يعني مخفي بودن و ناپيدا بودن. مثلا يك هندوانه كه در استخري مي افتد يك مقدارش پيداست و يك قسمتي از آن ناپيدا است. اگر به اين موجود علم بدهند  كه مقداري از پوسته ي خودش را بفهمد باز هم جاهل است و اگر به اين علم سطحي قانع شد مغرور است، بايد بينديشد كه من روي هم رفته چه هستم؟ حال اگر بخواهد بفهمد كه چيست چقدر علم احتياج دارد؟ اگر دنبال فهم اين مسائل برود و در اين باره جهد کند تا بفهمد كه نقشه كشي كه او را ساخته و اين مواد مفيد را در درون او جمع آوري كرده و رنگ آميزي زيبايي كرده و تخمه هايي را در درونش گذاشته براي نسل هاي بعدي و پوسته هايي برايش درست كرده و از اين قبيل چيزها، اينجاست که دستش به يك كمال و علمي بند مي شود كه پديدآورنده اوست و آنگاه ربط و رابطه اش را با آن كمال حفظ مي كند و نجات پيدا مي كند. اما کجا كه بشر از اين مغرور بودن خودش به آنچه دارد در آيد و رو به علم حرکت کند.

 غيب يعني نهان و پشت پرده، يعني چيزي كه حس بينايي و شنوايي بدان نمي رسد. در قرآن كريم اين واژه زياد به كار رفته است كه «الذين يومنون بالغيب». در ابتداي قرآن سوره بقره صحبت از غيب مطرح مي شود. آنانكه به غيب ايمان دارند. «وعنده مفاتيح الغيب لا يعلمها الا هو» كليدهاي غيب پيش خداست جز خدا هم كسي از او خبر ندارد. گاهي اين واژه غيب با واژه شهادت با هم به كار رفته است. «عالم الغيب و الشهاده» خداوند آگاه در پيدا و نا پيدا.

 آنگاه علماي اسلامي و فلاسفه آمده اند و از همين آيات، اين واژه را برداشت کرده اند که عالم شهادت يعني عالم دنيا و طبيعت و عالم غيب يعني ملكوت. پس اينكه امام(ره) فرموده است: بدان كه انسان اعجوبه اي است داراي دو نشئه، نشئه ملكيه يعني دنيوي و ملكوتيه که يعني معنوي، همين است.
عرفا و شعرا هم اين واژه ها را خيلي به كار برده اند مثلا حافظ مي گويد:

زسر غيب كس آگاه نيست قصه مخوان               كدام محرم دل ره در اين حرم دارد

يا در جاي ديگر ميگويد:

ما از برونِ در شده مغرور صد فريب                     تا خودْ درون پرده چه تدبير مي كند

خيام مي گويد:

 اسرار ازل را نه تو داني و نه من                          وين خط معما نه تو خواني و نه من

خط معما يعني پيچيده و مشکل و اعجوبه.

هست از پس پرده گفتگوي من و تو                       چون پرده بر افتد نه تو ماني و نه من

براي پي بردن به عالمِ طبيعت همين چشم و گوش و لامسه و ذائقه که ما با آنها کار مي کنيم كافي هستند و ديگر معلم و معرف و آگاهي بخش و اين ها را نمي خواهد، ما به عالم جسماني خودمان ايمان داريم اما براي پي بردن به جهانِ غيبِ خودمان اين حواس كافي نيست. براي پي بردن به عالم غيب چه وسيله اي داريم كه دستمان به آن بند باشد؟

مولوي مي گويد:  

جسم ظاهر، روح مخفي آمدست                     جسم همچون آستين، جان همچو دست

اگر انسان دستش را درون آستين ببرد ديگر چيزي از دستش پيدا نيست اما واقعيت اين است که آستين چيزي نيست و مهم دست است.

مرحله ديگر اين است که:

باز عقل از روح، مخفي تر بود                                           حس به سوي روح زوتر ره برد

عقل يك مشكل اضافه تري دارد چون وقتي ما ديديم كه مرغ يا گوسفندي را ذبح كرديم و فوت كرد و مرد، مي فهميم كه يك چيزي به نام زندگي و حيات در او بود و حالا ديگر آن را ندارد. اما پي بردن عقل بدين آساني نيست.از عقل هم مخفي تر چيزي هست .

 روحِ وحـي از عقـل پنهــان تر بـــود                            زان كه او غيب است و او زان سر بود
آن حسي كه حق بدان حس مُظْهر است                  نيست حسّ اين جهان، آن ديگر اسـت

يعني ما مشكل داريم و بايد بدانيم كه ابزار فهم و شعور ما چند تاست؟ و كدام يک از آنها ما را به جايي مي رساند و كدام يک ما را در سطح حيوانيت نگه مي دارد. و مولوي در اين بيت مي گويد: حسي كه بتوان با آن حس به خداوند جهان پي برد از عقل نيز خيلي مهمتر است.

         حسّ حيوان گر بديدي آن صُوَر                بايزيد وقت بودي گاو و خر

اگر همين حس حيواني بشر براي پي بردن به مسائل جهاني كافي بود هميشه گاوها و خرها جزء علما بودند چون حس آن ها از ما خيلي قوي تر است.

 غير فهم و جان كه در گاو و خر است                    آدمي را فهم و جاني ديگر است
باز غيـــرِ فهـــم و جـــانِ آدمــي                     هسـت فهمي در نبــيّ و در ولي

اين رشته همين طور وجو دارد. از حيوانيت شروع مي شود تا به انسانيت. و از انسانيت شروع مي شود تا به مقام نبوت و ولايت. آن وقت پيامبران، راهنمايان جهان غيب هستند. غيب نه اين است که يک جاي دوري منظور باشد، نه،  خود ما هم دو قسمت هستيم، قسمتي غيبي و قسمتي شهودي و پيامبران آمده اند كه مردم را به غيب و ماوراي ظاهر متوجه كنند و آن قسمت ناپيدا را براي انسان مشخص کنند و انسان را از غفلت بيرون بياورند. و اين مطلب که در ذهن ما اين طور رفته است كه: من از كودكي بدن داشته ام و با او زندگي كردم پس من او هستم، اين را از ذهن ما خارج كنند. پيغمبران به اينكه مردم به وجودِ غيب ايمان داشته باشند اكتفا نكردند. پيغمبران آمده اند كه ميان مردم و غيب رابطه برقرار كنند. اين رابطه خيلي تاثيرات دارد و ديگر انسان را از غرور و تنگناي فقر و فاقه ي به موجودات مادي خارج مي كند.

انبيا آمدند تا حلقه اتصال ميان مردم و جهان غيب باشند و واسطه باشند. مردم را مومن به مددهاي غيبي و عنايات خاص خدا در شرايط خاص بنمايند. اينجاست كه مسئله غيب عملا با زندگي بشر تماس پيدا مي كند.

اگر اين شرايط را پيدا كني و داشته باشي، آن وقت خودت در خودت از اين نعمت هاي جاودان بهره مند مي شوي بطوريكه نعمت هاي حيواني به نظرت خيلي جزئي مي آيد. مثل پوسته يك فندق و يا يك پسته كه يك مورچه را به خود مشغول مي كند و دائما با دندان آن  را مي كاود و مي تراشد. ناگهان مغز ميوه نمايان مي شود. آنگاه ديگر پوسته را به دور مي اندازد چرا که يافتن مغز پسته نه دندان مي خواهد نه كاوش، بلكه همه اش قوه است و همه اش مزه و طعم و خوبي است.

مردم را مومن به مددهاي غيبي و عنايات خاص خدا در شرايط خاص بنمايند. اينجاست كه مسئله غيب عملاً با زندگي بشر تماس پيدا مي كند.

تا وقتيکه ما با اين مسئله آشنا نشده ايم، در مرحله فقر و نياز به اجسام و طبيعيات غوطه ور هستيم. مانند يك ماهي كه تنها در آب مي تواند زندگي كند و زماني که از آب به بيرون پرتاب شود با هلاكش مساوي خواهد بود. انساني هم كه با اين طبيعيات و با اين بدن و لوازم آن آشنا مي شود ودائما علم را منحصر به اين ها مي كند همينگونه است. البته اين ها خوب است از بابي كه بيماري ها را علاج بكند، خرابي ها را آباد كند و مشكلات مادي را حل كند اما نه اينکه خودِ اينها مشکل شود و انسان را غافل كند و فكر كند همين چيزها علم است. خوب اگر علم همين باشد، آن وقتي که انسان مُرد، با حيوانات ديگر و با گاو و شتر و مگس چه تفاوتي دارد؟! ترقيات او کجاست؟ همراه خودش چه چيز از از اين دنيا مي برد؟ هيچ.    اين است كه مسئله غيب با زندگي بشر تماس پيدا مي كند.

 

و صلي الله علي محمد و آل محمد
                                                                                 
جلسه ي يازدهم شرح اربعين

 


دانلود فايل pdf جلسه يازدهم شرح اربعين حضرت امام خميني(ره)

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
این پایگاه برای انعکاس فعالیت های مسجد و مکتب تعلیمی و تربیتی حضرت زهرا سلام الله علیها راه اندازی شده است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 65
  • کل نظرات : 27
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 39
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 21
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 111
  • بازدید ماه : 330
  • بازدید سال : 1,349
  • بازدید کلی : 92,233