loading...
مسجدومکتب تعلیمی وتربیتی حضرت زهرا سلام الله علیها
نویسنده اول بازدید : 147 چهارشنبه 08 آذر 1391 نظرات (0)

 

بسم الله الرحمن الرحيم

شرح حديث اول از چهل حديث حضرت امام خميني(ره)

در محضر حضرت آيت الله خسروشاهي(جلسه دهم) 

براي شرح حديث بسيار پرمحتوا، سازنده و مبارکِ جهاد با نفس، بايد به اين مطلب توجه داشت که هر دانشمند و حکيمي که خواسته از اين حديث استفاده کند، قبل از هر چيز شرحي هم در مقامات نفس انساني بيان کرده است. زيرا که هر جهادي، جهاد کننده مي خواهد، چيزهايي مي خواهد که بتوان با آنها جهاد کرد، آن وقت است که انسان بايد شناخته شود تا مشخص گردد که اين جهادي که مي خواهد با خودش انجام دهد به چه معناست.

مساله اول، مساله اي است که بين مکتب مادي و مکتب غير مادي جدايي مي اندازد. تمامي افرادِ بشردر هر کجاي دنيا که باشند به دو دسته مادي و غير مادي تقسيم مي شوند، ماديون آنهايي هستند که چشم و عقلشان بيش از بدن و احکام بدن نمي بيند و برخي ديگر نيز ولو کم و نادر، غير مادي اند. معني غير مادي اين است که براي خود و انسانيت يک صحنه غير مادي هم تصور کرده و يافته اند. وقتي چيزي غير مادي شد ديگر به خاطر پيشامدها و حوادث مادي رخنه اي در وجودِ او پيدا نمي شود و او باقي خواهد بود.

 بنابراين بين اين دو مکتب، از جهت زوال پذيري و نابود شدن انسان و از جهت بقا و حياتِ هميشگيِ انسان جدايي مي افتد، که شايد در فرهنگ ها و تمدن ها چيزي به اهميت اين مساله پيدا نشود. زيرا جنگِ بين بقا و هستي و حياتِ هميشگي، با زندگيِ جانوري و حيواني که بسيار مختصر است و شايد براي 10 يا20 يا50 سال ادامه داشته باشد، تفاوتي از  زمين تا آسمان يا از زمين تا عالي ترين کهکشان ها وجود دارد.

ممکن است که يک حکيمِ غير مادي و يک شخص مادي، هر دو درباره انسان شناسي و علوم مربوط به انسان سخن بگويند، وليکن تفاوتشان يک همچنين تفاوت هايي است. يکي از آنها درباره موجودي صحبت مي کند که هميشگي است جانش هميشگي است، بقايش هميشگي است، لذتش هميشگي است، اما شخص ديگر درباره موجودي صحبت مي کند که در مقايسه با مطلب اولي مقايسه يک مگس با يک فيل هم نيست و بلکه بيشتر از اينهاست.

 انسانيت در نظر ماديون چيز ارزشمندي نيست و هيچ قيمتي نمي توان برايش فرض کرد جز اينکه عملا يک جوان وقتي ديد که مثلا لباسش مرتب نيست و يا وقتي ديد که معشوقش به او بي اعتنايي مي کند خود کشي کند، اين اتفاقات براي اين است که او براي خودش ارزشي قائل نيست. به همين دلايل است که تفاوت اين دو مکتب و دو فرهنگ به اندازه شن هاي بيابان ها است.

اما غير مادي ها اينگونه نيستند، انسان غير مادي مي گويد ((من)) ، اما توضيح مي دهد که وقتيکه گفتم من و يا وقتي که گفتم تو ، نه اينکه خطاب به بدن تو کرده باشم و نه اينکه سخن از بدن خود گفته ام. بلکه ما يک واقعيتي هستيم که مي توان از او تعبيرهايي کرد از جمله: حيات، جان و... اما معناي اينها معلوم نيست. نه مي توان حيات را در خاطرات پيدا کرد و نه جان را، و نه مي توان از دانشمند يا پرفسوري پرسيد که تو چه کسي هستي، چون نمي داند، نه ديده و نه شناخته است.

مطلب مهم اين است و اين جنبه، تنها در بازار انبيا ديده مي شود. انبيا مي گويند: اي بشر تو خودت را بشناس باقي اش را ديگر ما حرفي نداريم و همين شناخت تو سرمايه کار ماست و ما روي شناخت تو ماموريت داريم.

حکما و فلاسفه نيز به حکما و فلاسفه مادي و غيرمادي يا معنوي و غيرمعنوي تقسيم مي شوند ولي انبيا و اوليا اين تقسيم را ندارند و متّفقا هر جا که ولي، نبي، رسول و ديني وجود دارد، آنجا از ماديت خبري نيست و ماديت در نظر آنها حالت پشه گي و مگسيِ انسان است و اگر به آنها بگويند که ارزش عمر را براي ما بيان کنيد، ميگويند: يکي از اين مگس ها را بگير و خودت را در آينه او بياب زيرا که تو بيش از آن ارزشي نداري، اين است که گفته اند اولين مساله انبيا جدايي انسان است از ماديت و حاکميت نفس او بر وجودِ مادي او.

و ما مي بينيم که اين مساله که از مهم ترين مسائل بشر است در هر مملکت و  فرهنگي که جاي خودش را باز کرده و اهميت دارد، آن فرهنگ و آن مملکت از نظر فلسفه انسانيتِ متمدن است. وهر جا که اين مساله مهم ترين جا را نگرفته و از او مهم تر چيزي پيدا مي شود آنجا جاي جهل و خرافه است و تمدن هايشان زرق و برقي بيش نيست و زود گذر است و بلکه ويرانگر و بلکه خود کُش است. يعني يک تمدن خيلي خيلي بالا مي رود و يک وقت مي بيني سر از يک سري مسائلي درآورد که از بمب اتم هم خيلي آسان تر و راحت تر همديگر را بتوانند نابود کنند و کره زمين را تبديل به يک تنوري کنند از خاکستر و اين جور چيز ها اما در نتيجه اين اقدامات، مقامشان از حيوانات هم پايين تر مي رود که قرآن مي فرمايد: " اولئِکَ کَالاَنعامِ بَل هُم اَضل"، بَل هُم اَضَل" در شان انسانهايي است که در اوج اين تمدن ها باشند، با زير دريايي رفت و آمد کنند با موشک رفت و آمد کنند ولي خود را نشناسند و نفهمند که زندگي يعني چه، به کجا خواهد انجاميد.

اين مطلب از مهم ترين مطالبي است که در دنيا بنده و شما با او روبرو خواهيم شد و از اين مهم تر چيزي نداريم.

دانشمندان ايراني اسلامي هم کم و بيش اين مطالب را در کتاب ها و شعرا و ادبا در اشعار پرورانيده و بيان کرده اند که در اينجا بعضي از گفتارهاي شيرين حکيم سعدي را خدمتتان عرض مي کنم:
مثلا در باب هفتم از بوستان که در عالم تربيت است و عالم تربيت نيز مربوط به همين جنبه غيرمادي بشر است،
مي فرمايد:

سخن در صلاح است و تدبير و خوي

يعني اينها همه امور غير مادي هستند و ما حرفمان در خصوص اينهاست. صلاح، خوبي، شايستگي، تدبير، عاقبت بيني، خوي و خود سازي در مرحله نفس انسان است نه در مرحله بدن انسان.

 

نه در اسب و ميدان و چوگان و گوي

 

بازي ها و ورزش هاي گوناگون که گاهي با اسب، گاهي با موتور و گاهي با هلي کوپتر است الان دارد روز به روز مثل خوره جوانها را مي درد و در برمي گيرد، و بنده هر وقت و در هر مجلسي که اين مطلب به يادم مي آيد از آن رد نمي شوم و مي گويم که اين ورزش ها و فوتبال ها براي انسانيتِ انسان مضر است چون انسان را از آن جنبه غيرمادي اش غافل مي کند و هيچ وقت يک انساني که از آن جنبه غافل نباشد روي دوش يک شخصي که توپ را از اين ميدان رد کرده نمي پرد و از انجام اين جور کارها خجالت مي کشد.

در ادامه، حکيم سعدي در مساله مبارزه با نفس اين چنين مي فرمايد:

تو با دشمن نفس هم خانه اي

يعني يک موجودي که اسمش نفس است با تو در درونت همسايه است 

چه در بند پيکار بيگانه اي

اين دشمنِ نفس يعني دشمني که آن دشمن، نفس است. اين اضافه در اينجا اضافه بيانيه است و يعني شما در خانه دل همسايه دشمن خودت هستي بنابراين با بيگانه چه کار داري که دشمن تو هست يا نيست و با تو چه خواهد کرد چرا که از همه جا واجب تر درون خودت است.

عنان باز پيچان نفس از حرام                                به مردي ز رستم گذشتند و سام

در داستان ها مي خواني که يک رستم و سام و اسفدياري در تاريخ بوده اند، اما اگر مي خواهي مرد را بشناسي اين ها را نخوان زيرا مردان آن هايي هستند که نفس خود را از حرام جلوگيري و مهار مي کنند و به جاهايي که نبايد دست بزنند دست درازي نمي کنند.

تو خود را چو کودک ادب کن به چوب

همانطور که وقتي مي خواهي بچه ي خود يا ديگري را ادب کني، ناچاري که يک چوبي را در کنار خودت بگذاري، با خودت هم همين کارها را انجام بده.

به گرز گران مغز مردم مکوب

نبايد خيال کني که اگر رستم شوي و يک گرزي داسته باشي و يا وزنه بردار شوي مي تواني آنرا به سر دشمن بزني و اين هنر توست، نه هنر تو اين است که مانند کودک، بچه ي درونت را که خودت هستي تربيت بکني يعني جنبه عقلاني تو جنبه نفساني تو را تربيت بکند.

در اينجا سعدي همين فرمايش حضرت امام در چهل حديث را به زبان پارسي شيرين بيان کرده، امام فرموده: بدان که انسان اعجوبه اي است داراي دو نشئه و دو عالم، ايشان هم مي فرمايد که:

وجود تو شهري است پر نيک و بد                                  تو سلطان و دُستور دانا خرد

فکر نکن که وجود تو مثل يک مجسمه 60  يا 70 کيلويي است. نه، تو يک شهر هستي، هر کدام از ما انسان ها يک شهر يا يک بلد يا يک مملکت هستيم که پر است از نيک و بد و همه چيز درونش پيدا مي شود. و تو خودت سلطان وجود خودت هستي و خرد تو دُستور توست، دُستور يعني وزير. و تو که سلطان هستي بايد گوش به حرف وزير بدهي نه اينکه به حرف هر کسي گوش دهي.

رضا و ورع نيک نامان حُر

و صفت و ملکه رضايت، ملکه ورع وتقوا چيزهاي خوب تو هستند

هوي و هوس رهزن و کيسه بُر

هوي و هوس دشمن دزد تو هستند و مي خواهند کيسه تو را از هر چه خير و خوبي است خالي کنند.

چو سلطان عنايت کند با بدان                               کجا مانَد آسايش بخردان

اگر سلطان مثلا مجلس بگيرد و انواع و اقسام تغذيه و ميوه را حاضر کند بعد اشرار را به منزلش دعوت کند، آن وقت در مملکت انسانهاي فهيم نمي توانند از خانه بيرون بيايند چون آبرويشان را خواهند  برد.

تو را شهوت و هرس و کين و حسد                       چو خون در رگانند و جان در جسد

هــوي و هـــوس را نمــاند ستــيز                       چـــو بينــند سر پنجـه عقـل تيـز

اگر تو به دُستور و وزير داناي خودت که عقل است اعتنا کني و او را بر آنها تسلط دهي آنها مغلوب مي شوند.

رئيسي که دشمن سياست نکرد

اگر شاه و سلطان و رئيس و هر کسي که اختياراتي دارد، از دشمنش يعني همسايه بدش جلوگيري نکرد.

هم از دست دشمن رياست نکرد

از دست دشمن زندگي اش به هم خواهد خورد و ساماني نخواهد يافت.

نخواهم در اين نوع گفتن بسي                            که حرفي بس ار کار بندد کسي

خيلي نمي خواهم حرف اضافي بزنم زيرا که اگر کسي اهل شنوايي باشد يک حرف براي او بس است و به کار خواهد بست. حکيم سعدي در جاي ديگري از همين بوستان نيز حکايت ديگري نقل مي کند که اينچنين است.

يکي خرده بر شاه غزنين گرفت                               که حسني ندارد اياز اي شگفت

شاه غزنين يعني سلطان محمود، سلطان محمود غزنوي يک ياري براي خودش انتخاب کرده بود که به او از همه مقرب تر بود به نام اياز که يک آدم لاغر اندام سياه روي و غلام سياهي بود و لذا مورد ايراد بود که اين چه کاري است که شاه انجام ميدهد

گلي را که نه رنگ باشد نه بوي                                   غريب است سوداي بلبل بر اوي

تو مثل يک بلبل هستي و بلبل هيچ وقت سراغ غير گل نمي رود و اين که گل نيست.

به محمود گفت اين حکايت کسي                                   بپيچيد از انديشه بر خود بسي

و او هم در فکر افتاد که چه پاسخي بدهد.

که عشق من اي خواجه بر خوي اوست                            نه بر قد و بالاي نيکوي اوست

سلطان محمود اينگونه پاسخ داد که: من انسان شناس هستم و اين در دورنش انسان است، اگرچه در برونش يک غلام سياه است. ومن عاشق دماغ و چشم و ابروي او که نيستم

شنيدم که در تنگنايي شتر                              بيفتاد و بشکست صندوق دُر

در زمانهاي قديم بانک وجود نداشت و معمولا پادشاهان وقتي به جايي مي رفتند يا لشکر را به محلي مي بردند خرجيِ سفر و جواهرات و طلاها را در صندوق گذاشته و با خود مي بردند که هر وقت خواستند خرج کنند. اتفاقا در يک سفري صندوق از روي شتري که بود افتاد و خرد شد و تمام اشرفي ها و طلاها و جواهرات به اين طرف و آن طرف دره پراکنده شد .

به يغما ملک آستين برفشاند                                     وز آنجا به تعجيل مرکب براند

پادشاه هم اشاره کرد که هر کس مي تواند هر چه مي خواهد بردارد و خودش هم به اسبش هي زد و رفت.

سواران پي در و مرجان شدند                                    ز سلطان به يغما پريشان شدند

همه اطرافيان و همراهانِ سلطان به خاطر اين غارتگري اي که در پيش داشتند از سلطان جدا شدند.

نماند از وشاقان گردن فراز                                   کسي در قفاي ملک جز اياز

سلطان وقتي به پشت سرش نگاه کرد، ديد که هيچ کس نيست مگر همان غلام سياه.

نگه کرد کي دلبر پيچ پيچ                                    ز يغما چه آورده اي گفت هيچ

گفت اي رفيق من که در تو يک پيچيدگي مشکلي مي بينم،توچقدر جواهر جمع کردي؟ گفت هيچ چيزي نياوردم.

من اندر قفاي تو مي تاختم                                   ز خدمت به نعـمت نپـرداختم

 

من ديدم که بر سر دوراهي قرار گرفته ام، يکي خدمت تو که وليِ نعمت من هستي، يکي هم نعمت تو که آنجا ريخته، يا بايد ولي ِنعمت را گرفت يا بايد خود نعمت را گرفت و من ديدم که خدمت نسبت به ولي نعمت شايسته است نه اينکه پشت کردن به ولي نعمت و رو کردن به خود نعمت.

بعد سعدي وارد به حرف خودش مي شود و مي فرمايد :

گرت قربتي هست در بارگاه

اگر يک راه و روشي با خداي خودت داري.

به خلعت مشو غافل از پادشاه

اگر يک وقت خداوند پول، مال، خانواده ، مقام، پست، رياست و يا هر چيز ديگري که انسانها به واسطه آن خوش دل مي شوند به تو داد، تو خوش دل مشو و ولي نعمت را فراموش مکن.

اين همان نفس شناسي است يعني انسان داراي دو جنبه است يک جنبه خوردن و خوابيدن و بهره بردن و يک جنبه عشق ورزيدن و معشوق حقيقي را به خاطر نعمت ها از دست ندادن.

خلاف طريقت بود کاوليا

طريقت يعني همين انسانيت و جنبه هاي روحي

تمنا کنند از خدا جز خدا

 

حضرت آیت الله خسروشاهی

اينکه ما به خدا مي گوييم خدايا اين چيز و آن چيز و... را به ما بده و هميشه خواسته هايمان از خدا همين باشد، معنايش اين است که نعوذ بالله ما با خدا کاري نداريم با نعمت هايش کار داريم و مي گوييم خدايا از اين نعمت ها به ما بده و دل ما را خوش کن، يعني ما با تو خوش نيستيم با نعمتت خوش هستيم.

گر از دوست چشمت بر احسان اوست                            تو در بند خويشي نه در بند دوست

تو اسير نفس خودت هستي، نفس مي گويد به من اين سودها را برسان و تو هم در پي اين هستي که به اين سودها برسي و راهش هم اين است که از خدا بگيري چون شخص ديگري ندارد، پس بايد از اين جا بگيري، بنابراين خدا وسيله شد براي رسيدن تو به خواسته هاي نفست، پس تو نفس پرستي.

تو را تا دهان باشد از حرص باز                                 نيايد به گوش دل از غيب راز

آدم 50 يا 100 سال زندگي کرده ، بعد مي بيند که از هيچ کدام از حرف هايي که اوليا و انبيا مي زنند و از عشق مي گويند ، در درون او خبري نيست. و سعدي در همين رابطه اشاره مي کند که اين حالت بخاطر اين است که:

تو را تا دهان باشد از حرص باز                        نيايد به گوش دل از غيب راز

حقيقت سرايي است آراسته

انسان بايد به حقيقتي که در نفس انسان است برسد و خلعتِ امتياز بشريت را از خداي خودش دريافت کند،

هوي و هوس گرد برخواسته

در اين بين يک هوي و هوسي است که مانند گرد و طوفان مانع از اين مي شود که انسان راه خودش را پيدا کند.

نبيني که جايي که برخواست گرد                                نبيند نظر گر چه بيناست مرد

اين هوي و هوس مانند گرد و غبار و دود است و همان کار را مي کند، وقتي که طوفان مي شود شما ناچار هستيد که چشمتان را ببنديد و جايي را نبينيد حال آنکه انسان وقتي اسير خودش باشد اين گونه است.
اين هم انسان شناسي مرحوم سعدي است.

وقتي انسان به خود آمد و خود را شناخت، اين خود را در قالب يک چيزي مي شناسد، انسان تا وقتي که غافل است و حواسش به در و بام زندگي است که هيچ، اما وقتي به خود آمد و گفت که من چه هستم، ناچار متوجه اين مطلب مي شود که منيّت او وابسته است و از خودش نيست و الا بچه گي و کودکي و زاييدن و اينها نداشت، بود و هميشه بود، پس اينکه نبود و بود شد اين بودش بود عاريتي است و مال غير است پس همراه خودش غير را مي بيند، مثل عکس، عکسي که در آينه افتاده اگر بخواهد خودش را بيابد بايد آينه را بيابد تا خودش را بيابد، انسان هم موجودي است که موجود وابسته است و اگر بخواهد رو به خودش بکند بايد رو به آينه خودش بکند و لذا سعدي درباب هشتم (شکر بر خدا) مي فرمايد که :

نَفَس مي نيارم زد از شکر دوست

از بابت شکر نمي توانم حرفي بزنم از بس که اين شکر بر من فشار دارد.

که شکري ندارم که در خورد اوست

در اينجا بايد مشخص شود که نسبت من با او چيست؟

عطايي است هر مو از او بر تنم                                  چگونه به هر موي شکري کنم

 حتي يک مو را هم از خودم ندارم، پس هر مويي که من دارم  تا برسد به انگشت، تا برسد به عصب، تا برسد به قلب، تا برسد به عقل و هر چيزي که دارم از اوست پس من خودم هيچ چيز نيستم

 ستـايش خـداونـــد بخشـنده را                                  که موجود کرد از عدم بنده را

يعني چيزي نبود ولي يک مرتبه شعاع انداخت در وجودش و يک چيزي پيدا شد به نام حسن، حسين، زيد و عمرو بکر و... 

که را قوت وصف احسان اوست                                  که اوصاف مستغرق شان اوست

اوصاف او را که بخواهيم بيان بکنيم، نمي توانيم.

بديعي که شخص آفريند ز گِل                                   روان و خرد بخشد و هوش و دل

بديع هستي يعني تو خدايي هستي که نو آوري، تازه آوري و خلق کننده اي. 

ز پـشـت پــدر تـا به پـايـان شيـب                           نگـر تـا چـه تشريف دادت ز غيب
 چو پاک آفريدت به هُش باش و پاک                      که ننگ است نا پاک رفتن به خاک

پياپي بيفشان از آيينه گرد

نگذار که اين آيينه قلبت آلوده بشود، هر وقت ديدي که ميلت از معنويت سرد شده و به غير معنويت توجه پيدا کرده اين حتما گردي گرفته که نمي بيند و دارد کور مي شود.

پياپي بيفشان از آيينه گرد                                      که صيقل نگيرد چو زنگار خورد

يعني اگر زنگار بگيرد و سفت شود ديگر فايده اي ندارد.

نـه در ابـتـــدا بـــودي آب مـنــــي                           اگـر مـردي از سـر به در کن منـي
چو روزي به سعي آوري سوي خويش                    مکن تکيه بر زور و بازوي خويش
چـرا حـق نمـي بينـي اي خود پرسـت                     که بازو به گردش درآورد و دست

تو به خودت توجه داري و خودت را مي پرستي، اما به اين نکته توجه نداري که اين خودِ تو در آينه لطف او افتاده و خود شده، پس چيزي دست تو نيست که تو او را مي پرستي

 چو آيـد به کوشيـدنت خيــر پيش                              به توفيق حق دان نه از سعي خويش
به سر پنچه گي کس نبردست گوي                               ســپاس خـداوند توفيــق گـــوي

اينجا آدم شناسي است:

تو قائم به خود نيستي يک قدم

يک قدم يک ذره يک لحظه يک حرکت يک سر مويِ تو، از توييِ تو نيست.

ز غيبت مدد مي رسد دم به دم

پس ما دو فرهنگ داريم، فرهنگ خاکي، گل و خاک و سنگ و سيمان و... که تشکيلات تمدن ماست و يک فرهنگ هم داريم که حرفش اين است که:

تو قائـم به خـود نيـستي يک قدم                    ز غيـبت مدد مي رسـد دم به دم
نه طفل دهـان بسـته بـودي ز لاف                   همي روزي آمد به جوفش ز ناف
چو نافش بريدند و روزي گسست                    به پسـتان مـادر درآويخت دست
غـريبي کـه رنج آردش دهر پيش                   به دارو دهند آبش از شهر خويش

يک غريبي که مريض مي شود، مي گويند اهل کجاست، از آب شهر خودش بياوريد و به او بدهيد چون به او عادت کرده.

 پـس او در شکـم پرورش يـافتـه                               ز انبـوب معـده خـورش يـافتــه 
دو پستان که امروز دلخواه اوست                     دو چشمه هم از پرورشگاه اوست

براي او غذايي از همان ماده که او را ساخته اند فراهم نموده اند

                    کنـــار و بــر مـــادر دلپــذيـر                        بهشت است و پستان در او جوي شير
                    درختـي اسـت بالاي جان پرورش                          ولـد ميــــوه نـازنـيـــن در بــرش
                    نه رگ هاي پستان درون دل است                 پـس ار بنـگري شيـر خون دل اسـت
                    به خونش فرو برده دندان چو نيش                 سرشتـه در او مهر خونخوار خويـش
                    چـو بازو قوي کـرد و دندان ستبر                        برانـدايـدش دايـه پسـتان به صبــر
                    چنـان صبرش از شـير خامش کند                       کـه پســتان شيـرين فرامـش کنــد
                    تو نيز اي که در توبه اي طفل راه                        بـه صبـرت فـراموش گـردد گنــاه

براي توبه کردن صبر نکن و سريعا توبه نما زيرا اگر صبر کني و توبه نکني، گناهانت را فراموش مي کني و سياهي روي سياهي مي آيد و لذا غافل مي شوي و اين فرهنگ غفلت همه را در برگرفته.

خدايا به آبروي حضرت مهدي عليه السلام ما را هدايت بفرما.


و صلي الله علي محمد و آل محمد

                                                        
                                                                                              

جلسه ي دهم شرح اربعين

 

 

دانلود فايل pdf جلسه دهم شرح اربعين حضرت امام خميني(ره)

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
این پایگاه برای انعکاس فعالیت های مسجد و مکتب تعلیمی و تربیتی حضرت زهرا سلام الله علیها راه اندازی شده است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 65
  • کل نظرات : 27
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 39
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 43
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 133
  • بازدید ماه : 352
  • بازدید سال : 1,371
  • بازدید کلی : 92,255