loading...
مسجدومکتب تعلیمی وتربیتی حضرت زهرا سلام الله علیها
نویسنده اول بازدید : 182 یکشنبه 25 تیر 1391 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحيم
شرح مقدمه چهل حديث حضرت امام خميني(ره)
در محضر حضرت آيت الله خسروشاهي (جلسه دوم)


 
مرحوم امام در ابتداي کتاب شريف اربعين، خطبه را به نام خداوند آغاز مي کنند و ده حاجت از خداوند طلب مي کنند:
" خداوندا آينه ي دل را به نور اخلاص روشني بخش و زنگار شرک و دوبيني را از لوح دل پاک گردان "
حضرت امام خميني(ره) اولين حاجت را مسئله  دل قرار داده اند. اين مسئله که اولين حاجت و درخواست علماي شيعه و مسلمين از خداوند مربوط به دل مي باشد اهميت اين مطلب را روشن مي کند و همچنين به خطاي فرهنگييان و برنامه هاي فرهنگ هاي روز نيز اشاره مي نمايد.
معمولا خودِ اروپايي ها و خارجي ها هم به اين مسئله اعتراف مي کنند که علوم، از جهت اينکه انسان را به طرف اشيا و ماشين سازي پرت مي کنند، از خودش دور مي نمايند و اين اول نقص و ننگي است که اروپايي ها در دنيا ايجاد کرده اند، کانّه انسان خلق شده براي اينکه از منابع زيرزميني استفاده کند و آنها را به خواست خود به کار بگيرد، ماشين تهيه کند و به وسيله  آن به آسمان پرواز نمايد و اين يک مطلب روشني است و غلط بودن آن بسيار واضح است، يعني هر کسي مي تواند با همان خرد و عقلي که خداوند به او داده اين اشتباه را بفهمد. چون ما مي دانيم عمرمان کوتاه است و نسبت به عمر زمين و ماه، يک ثانيه بيشتر به حساب نمي آيد، ما در يک ثانيه زندگي مي کنيم به اعتبار مقايسه ي عمر موجودات، ما لحظه هايي بيشتر زندگي نمي کنيم. از طرفي هم نظم و حسابي که در جهان و خلقت و پيدايش ما دخالت دارد به گوش ما مي خواند که شما ميوه اي هستيد از درخت آفرينش، و بايد به ريشه و اصل خود توجه کنيد نه به اشياء ديگر. اينجاست که جنگ شروع مي شود بين عقل و فطرت و انسانيت و آنچه که امروز در دنيا حاکم است و مردم دنبال آن هستند و قانون سازي مي کنند و بر طبق آن قوانين، مردم را بار مي آورند، حال اينکه اين قوانين و به تبع آن بارآوردن مردم غلط باشد يا درست خيلي در قيد آن نيستند.
 فلذا حاجت مهم بشر اين است که دلش يک نوري پيدا کند که او را به سمت صلاح بخواند و بکشاند، و از دست اين اهرمن هايي که به نام علم وعالم و دانشمند بر دنيا حکومت مي کنند نجات دهد.
فلذا اولين حاجت براي همه  ما و همه  بشر همين حاجتي است که حضرت امام خميني مطرح فرموده اند:
خدايا دل را به نور اخلاص روشني بخش.
نه اخلاص و نه روشني و نه دل؛ هيچکدام مسائل ماشيني و مادي نيستند، مسائل دروني و معنوي است و انسان را به خودش متوجه مي کنند که موجودي است مخلص و روشني طلب، يک موجودي است توحيدي، يگانگي پرست و يگانگي خواه  و اين چيزها برخواسته از نفسانيت و انسانيت خود ماست، و لذا مرحوم شهيد مطهري(ره) هم وقتيکه به تهران آمد و بنا شد با نسل جوان کار کند کتاب انسان و ايمان را به همين جهت نوشت تا نشان دهد بر خلاف آنچه که فرهنگ ها فعلا شما را مشغول ساخته اند، شما نياز به يک نيروي انقلاب آفريني در دل و جانتان داريد که بايد حداقل براي آن هم وقتي بگذاريد، استادي تهيه کنيد، کلاسي تهيه کنيد و يک اجتماعي درست کنيد؛ اين طور نيست که بگوئيم من رشته اي را انتخاب کرده ام و دنبال آن هستم و به بقيه چيزها کاري ندارم و به من ارتباطي ندارد، اين طرز تفکر غلط است، زيرا شما انسان هستيد و انسان در درونش نياز به دل پاک و اخلاص و ايمان و گرايشي دارد، محبوب خواه است، صمد پرست است، تقدس پرست است که امروزه اين ها در بشريت و فرهنگ ها در حال فراموشي است و تنها چشم و دل نسل جوان را پر کرده اند از پروازکردن و زيرآب رفتن و درهوا سير کردن و استخراج نفت و گاز و غيره و آن لحظه  عمري که انسان بيشتر وقت ندارد (عمر ما در حکم ثانيه اي بيشتر نيست) را از همين راه تلف مي کنند. اين مطلب تطبيق مي کند با بعضي آيات قرآن که  ابتداي تولد بشر را ذکر مي کند و   مي فرمايد: يک دشمن ناديدني قسم خورد که نمي گذارم اين نسل نجات پيدا کند و تا بتوانم او را گمراه مي کنم(آيات 23-11 سوره مبارکه اعراف) اين همان گمراهي است که در زمان فعلي به شکل علم، دانش، هنر و شکل هاي زيبا و دلربا درآمده در حالي که درونش گمراهي، فلاکت و بدبختي است و اين مسئله  مشکلي نيست که انسان نتواند بفهمد، انسان مي فهمد، انسان مي فهمد که مثلا بهترين دانشمند طبيعي و رياضيدان، بعد از چندي عمر نياز به عينک و عصا و غيره پيدا مي کند، کم کم قوت دست و پايش از بين مي رود و او را به جايي مي برند و کمي نگهداري مي کنند تا بميرد. اين واقعيتي است که در جلو چشم همه  ما قرار دارد. در اين جا اين سوال مطرح مي گردد که آيا او(اين دانشمند) از اين جهان چه نتيجه اي گرفته است؟ و آيا اين جهانِ با اين عظمت با اين همه دقت و ريزه کاري هايي که در همه جاي آن ديده مي شود اين جور نتيجه مي دهد که يک انساني پيدا شود و بعد از همه ي تلاشهاي علمي و هنري يک چيزهايي تهيه کند که موقع مرگ هيچکدام در اختيارش نيست، حتي عصا را هم بايد به دستش داد و عينک را به چشمش زد چرا که نمي تواند خودش اين کار ها را انجام دهد؟ در حاليکه اين موجود ضعيف و بي هنر و بي مصرف روزي آوازه اش بلند بود و از اين مملکت به آن مملکت دعوت مي شد، عکسش را پخش مي کردند، حرف هايش را پخش مي کردند، اما الان نتيجه اين شده.
اينجاست که بايد فهميد چيزهاي ديگري وجود دارد که آنها اساس و حقيقت و واقعيت است.
اين است که غَرَض خواهي و مصلحت خواهي و فهم و شعور و درک مسائل از همه چيز مهم تر است و آن به وسيله يک آينه  پاکي که در دل انسان است ديده مي شود، انسان دنيا را مي شناسد و مي فهمد و راه و چاه را با فکر مي فهمد و انتخاب مي کند وچيزي را   انتخاب مي کند که در موقع مرگ مثل موجودات بي چيز نباشد و از درون به يک نيروي عظيم و منبع رحمتي وصل شود که آن وقت موقعِ مرگ اولِ اقتدار و توان و نشاط و انبساط آن باشد و اين يک مطلب روشن است.
حالا ببينيم مرحوم شهيد مطهري چه مي فرمايند:

(ازکتاب انسان و ايمان) انسان نمي‏تواند بدون داشتن ايده وآرمان وايمان، زندگي سالم داشته باشد و  يا كاري مفيد و ثمر بخش براي بشريت و تمدن بشري انجام دهد.

حضرت آیت الله سید ابراهیم خسروشاهی


پس ما با اروپايي ها در اين مورد هم نظر هستيم و قبول داريم که دنيا را بايد آباد کرد و از انرژي هاي درون و برون جهان به نفع بشريت استفاده کرد، اما مي گوييم اگر ايمان نباشد، برگشت اين استفاده  ها به ضد بشريت تبديل مي شود، يعني نيروهاي اهرمني مي آيند و از نسل جوان، نيروي جوان، عقل و علم و هنر و همه چيز او استفاده و به ضرر بشر و بشريت نتيجه گيري مي کنند.در ادامه شهيد مطهري اضافه مي کنند که:
انسان فاقد هرگونه ايده و ايمان، يا به صورت‏ موجودي غرق در خودخواهي درمي‏آيد كه هيچوقت از لاك منافع فردي خارج نمي‏شود، و يا به صورت موجودي مردد و سرگردان كه تكليف خويش را در     زندگي، در مسائل اخلاقي و اجتماعي نمي‏داند. انسان دائماً با مسائل اخلاقي و اجتماعي برخورد مي‏نمايد و ناچار بايد عكس  العمل خاصي در برابر اينگونه‏ مسائل نشان بدهد. انسان اگر به مكتب و عقيده و ايماني پيوسته باشد تكليفش روشن است، و اما اگر مكتب و  آئيني تكليفش را روشن نكرده باشد همواره مردد به سر مي‏برد، گاهي به اين سو كشيده مي‏شود و گاهي به آن سو، موجودي مي‏گردد نا هماهنگ.

دوستان و برادران مربي از همين مسائل خيلي مي توانند براي بچه ها توضيح دهند. مردد بودن و سردر نياوردن از خود و از غيرخود و از زمين وآسمان يک دردي است، منتهي نمي گذارند که اين دردها انسان را آزار دهد و براي مقابله با آن از مخدرها استفاده مي کنند. وقتي انسان يک ساختمان بلندي ديد، وقتي يک هواپيماي سريع السير ديد، اين چيزها مواد مخدر مي شود در فکرش و او را مبهوت و متحير مي کند، چون خودش ضعيف است و نمي تواند ساعتي 10 کيلومتر راه برود حالا که مي بيند هواپيما ساخته شده و در يک ساعت او را از اين طرف کشور به آن طرف مي برد، فکر مي کند که دنيا مال او شده و همه چيز به نفع اوست، در صورتي که اينها همه دروغ و فريب است و چيزي درونش نيست.
براي مثال در جنگ جهاني که ما به خاطر داريم، مي گفتند که مثلا 3 هزار هواپيما از آلمان به پرواز درآمد و لندن را بمباران کرد و همه چيز خراب شد! پس چه شد اينهه علم و صنعت و هنر و به کار گرفتن جوان ها؟! آيا حاصل آن همه تلاش ها، اين است؟
يک شهري که اين همه خرجش شده، اين همه کارخانه و بيمارستان دارد، در يک ساعت همه خاک و خاکستر شود؟! و همه انسان ها و حيوانات از بين بروند؟ اين علم شد؟دانش و هنر شد؟
اينها را بايد معلمين جزء کارهاي خود قرار دهند. متاسفانه ما خبري نشنيده ايم که در دبستان ها، دبيرستانها و جاهاي ديگر متناسب با زبان و فهم کودکان و جوانان اين مسائل را به آنها بگويند. اينها بايد مايه  تشکيل هسته  مرکزي فکر و عقل انسان شود و تا آخر عمر بفهمد خوبي چيست و بدي چيست؟ سعادت چيست و بدبختي چيست؟ و اينها را بفهمد و با جانش آميخته گردد.
شهيد مطهري در ادامه يِ مطالب چنين مي گويند:
تنها ايمان  مذهبي‏ قادر است كه انسان را به صورت يك " مؤمن " واقعي در آورد، هم‏ خودخواهي و خودپرستي را تحت الشعاع ايمان و عقيده و مسلك قرار دهد و هم نوعي " تعبد "و" تسليم " در فرد ايجاد كند به طوريكه انسان در كوچكترين مسئله‏اي كه مكتب عرضه مي‏دارد به خود ترديد راه ندهد و هم آن‏ را به صورت يك شي‏ء عزيز و محبوب و گرانبها در آورد در حدي كه زندگي‏ بدون آن برايش هيچ و پوچ و بي معني باشد و با نوعي غيرت و تعصب از آن حمايت كند.

اينها خواسته هاي انسان است منتهي نمي گذارند کالبد شکافي شود و خواسته ها از درون بچه ها بيرون بيايد و بفهميم که همين ها را مي خواهند، همين ها را طالبند و از همين ها لذت مي برند.
 ما در همين روزهاي ماه محرم مي خوانديم که امام حسين (ع) در شب عاشورا فرمودند: شب تاريک است، در تاريکي شب فرار کنيد و هر کدام به يک طرف برويد، من همين جا هستم و اينها مرا مي خواهند، اما بعضي از اصحاب ايشان گفتند اگر هزار مرتبه ما را بکشند و زنده کنند باز از تو دست برنمي داريم.
خوب اين چه طرز فکري است که در بشر پيدا مي شود؟ اين همان علاقه و جاذبه  روحي است که روح وقتي اخلاص پيدا کرد و از کثافات طبيعت پاک شد، خود به خود مايل مي شود به يک خورشيد عظيمي و مي خواهد که قمر آن خورشيد شود و به دورش بچرخد، اين از خاصيت هاي روح انسان است که کيف مي کند و لذت مي برد از يک مقامي که او را تقديس و پرستش کند و دلش به او گرم باشد و اين دل گرمي، مردد نبودن، خوش بودن و نشاط داشتن نعمت بسيار بزرگي است. فلذا اگر ديده باشيد آقاي مکارم شيرازي دام ظله در ابتداي رساله معماي هستي اين گونه نوشته اند:
آنچه در اين کتاب مي جوئيم پرسشي است که از کجا آمده ايم؟ به کجا مي رويم؟ در کجا هستيم؟ در اين ميان چه نقشي داريم؟ چه کاره ايم؟ وظيفه ما چيست؟ اينها پرسش هايي است که انسان هر قدرکم هوش باشد باز هم در لحظاتي به فکر آنها مي افتد. منتهي بسياري به سرعت از آن مي گذرند، چنان که گويي اصلا پرسشي وجود نداشته و بر عکس، پي جويي وسوسه آميز بعضي، گاهي آنها را به صورت سوالات غير قابل جواب در مي آورد. به هر حال گمان نمي کنم که تشنه  پاسخي هر چند کوتاه درباره  اين پرسش ها نباشيم، آيا مي توانيم تنها به اين دلخوش باشيم که زندگي عادي ما که در خور و خواب و لباس و مسکن و مسائل جنسي خلاصه مي شود مي گذرد؟ پيش از آن چه بوده ايم و پس از آن چه مي شويم به ما مربوط نيست، با اينکه چنين طرز فکري بالاتر از سطح فکري يک گوسفند پرواري، يا يک مرغ ماهي خوار يا يک زنبور عسل يا ملخ دريايي نيست و چه مشکل است که انسان به آن تن در
دهد و قانع و راضي گردد و مرغ بلند پرواز انديشه ي خود را در چنين قفس پست و کوچکي زنداني کند!؟
درست احساس مي کردم که فکر من در برابر اين پرسش ها مانند قايق کوچکي است که در يک درياي بيکران و عميق،گرفتار طوفان شده باشد و در ميان امواج خرد کننده  آن، نزديک است در هم بشکند، گاهي آرزو مي کردم مرغ سبکبال روحم از اين قفس که نامش تن است آزاد مي شد و در فراز آسمان ها آنجا که فرشتگان در حرکتند، پرواز مي کرد. شايد پاسخ اين پرسش ها را در آن جا بجويم.

اين آرزو که اين پرسش ها حل شود وانسان يک نفس راحتي بکشد و از گير و بند اين تاريکي ها و دوري ها و افکار متلاطم و متفاوت و متخالف نجات پيدا کند را ويل دورانت هم در کتاب لذات فلسفه که ترجمه هم شده و اگر ببينيد بد نيست اينگونه بيان مي کند:
آيا جهان واقعا همين جهان ماده است و ما و موجودات ديگر همه حاصل به هم خوردن اين اتم ها هستيم؟ يا جهان واقعا يک زير و رويي دارد و قبل وبعدي دارد؟
بعد(ويل دورانت) مي گويد:
اگر    کسي  اين مسائل را براي بشر حل مي کرد، ارزش آن از تمام ذخائر روي زمين بيشتر بود.
در همين رابطه ما در مکتب خود مي خوانيم که مي فرمايد: " الحِکمَةُ ضالَّةُ المؤمِن " يعني درک آفرينش و خلقت انسان و حيوان و جهان و غيره، گمشده  بشر است. و عرض مي شود که همين گمشده است که قيمت و ارزشش بيش از تمام طلاهاي روي زمين است.
آقاي مکارم در ادمه مطالب خود در کتاب معماي هستي مي فرمايند:
اين پرسش ها مانند سنگ هاي سنگين روي سينه  من را فشار مي داد و درون جانم را مي خورد، تنها به اين اميد که شايد روزي پاسخ آنها را بيابم دلخوش بودم و تنها همين آرزو بود که مرا زنده نگه مي داشت، فکر مي کردم اين همه ستاره هاي درخشان و پرفروغ اين کهکشان ها و شهابي ها، اين جهان هاي اسرارآميز و با شکوه که تنها موج ضعيفي از هستي خود را به سوي ما مي فرستند و به دنبال آن هزاران وسوسه در دل ما بر مي انگيزند براي چه منظوري به وجود آمده اند و اصلا هدف آفرينش چيست؟ ما براي چه منظوري قدم در اين جهان گذارده ايم؟ از کجا آمده ايم؟ به کجا خواهيم رفت؟  آمدن و رفتن ما چه حاصلي دارد؟ ما که در آفرينش خود اختياري نداشته ايم، به دليل اينکه نه در زمان و نه در مکان تولد ما و نه در هيچ يک از مشخصات وجود ما با ما مشورت نشده پس در اين ميان چه نقشي داريم؟ آيا اساسا جهان هستي آفريدگاري داشته و طبق نقشه و هدف خاصي آنرا پي ريزي کرده وبه اينجا آورده ودر آينده نيز طبق همان نقشه ي مخصوص آنرا به سوي مقصد حساب شده اي پيش مي برد، يا اينکه عوامل مبهم و پيش بيني نشده و بدون هدف، با مرور زمان جهان را به صورت کنوني در آورده اند و همان ها نيز در اين راه بي سرانجامي که جهان در پيش دارد آن را به جلو مي برد، نه نقشه اي در کار بوده، نه فکر و هدفي.موضوع روح و فکر که از همه چيز به ما نزديک تر است و همه اين دردسرها را از آن داريم نيز يکي از پيچيده ترين معماهاي من بود که فکر درباره  آن يعني فکر درباره   همين فکر نيز مرا خسته مي کرد، اينها نمونه اي از سوالات ناراحت کننده و بي سرانجام من بود. سوالاتي در پيرامون معماي آفرينش، راز خلقت انسان، نقطه اي که وجود از او سرچشمه مي گيرد، دريايي که سرانجام به او مي ريزد، مسئله ي سرنوشت و مسائل ديگر. اين پرسش ها اطراف فکر مرا مانند ابرهاي متراکم و ضخيم فرا گرفته بود و آنرا فشار مي داد. درست است که در يک خانواده مذهبي پرورش يافته بودم و طبعا مانند ديگران يک نوع ايمان تقليدي به خدا داشتم ولي چگونه مي توانستم تنها به اين مقدار قناعت کنم.
ولي شکي نيست که بروز اين افکار نشانه ي تحول در زندگي و گام نهادن در راهي طولاني و خطرناک بود.


« دوران بلوغ دوران پرسش ها »
تازگي اين محيط هنگامي آغاز مي شود که انسان وارد مرحله بلوغ مي گردد. در چنين زماني هرکس جهان را با ديد تازه اي مي نگرد و طبعا پرسش هاي گوناگوني براي او پيدا مي شود، بنابراين از پيدايش اينگونه پرسش ها هرگز ناراحت نشويد.
آيت الله مکارم در بخش 2 اين رساله معماي هستي مي فرمايد: آرامش روح را کجا پيدا کنيم؟ يعني همين که امام خميني درخواست اول خود قرار داده است.

" خدايا آئينه دل را به نور اخلاص روشني بخش. "

آقاي مکارم در ادامه مي فرمايند:
گاهي از لابلاي نوشته ها و تاريخ زندگي بعضي از دانشمندان چنين احساس مي کردم که آنها روحي آرام و لبريز از عشق به حقيقت داشته اند، گويا رشته ي افکار و انديشه هاي آنها به جاي ديگري بسته بود. و همين تکيه گاه محکم آنها را در برابر طوفانهاي سخت نگه مي داشت، من از اين آرامش عجيب که بر زندگي آنها سايه افکنده بود لذت مي بردم و بر آن غبطه مي خوردم ولي هر چه زواياي روحم را کاوش مي کردم اثري از اين آرامش نمي ديدم، فکر مي کردم چه مي شد اگر شعاعي از آن آرامش بر سراسر روح ما مي پاشيد؟
به خوبي ياد دارم که درآن سال ها چه اندازه پريشان و در چه افکاري غوطه ور بودم، گاهي احساس مي کردم که وجود من در برابر پرسش هاي مربوط به اسرار آفرينش، آغاز و انجام زندگي، مسئله سرنوشت و مانند آنها به سان پرِ کاهي است که با وزش يک نسيم مختصر از اين سو به آن سو پرتاب مي شود. لابد اين دانشمندان که از آرامش روحي آنها تعجب  مي کنيم راه حل اساسي اين سوالات را پيدا کرده بودند که اين چنين آسوده خاطر و مطمئن و آرام بودند. روح آنها مانند درياي عميقي بود که طوفانهاي سخت، آرامش درون آنرا بر هم نمي زند ولي بر شخص نوسفري در آغاز کار اينها امکان نداشت.
اينها را که عرض مي کنم شرح همين دعاي مرحوم امام است که خدايا آئينه دل را به نور اخلاص روشـني بخش و اين روشني همين چيزي است که ايشـان (آقاي مکارم) نيز آرزويش را مي کنند و مي فرمايند که بعضي ها، مثل يک کشتي بسيار بزرگي هستند که هيچ موجي آنها را پرتاب نمي کند.
باز هم در کتاب معماي هستي اينگونه ادامه داده شده:
هنگاميکه به آن مبدا بزرگ، آن وجود لايتنهي آشنا مي شدند همه چيز جز او در نظرشان کوچک مي شد به همين دليل هرگز به خاطر از دست دادن چيزي روح آنها دستخوش طوفانهاي اضطراب و نگراني نمي گرديد.

همچنين در کتاب " دنيايي که من مي بينم" اثر انيشتين، نقل مي کنند که او مي گويد: ديانت من عبارتست از اينکه يک نيروي عظيمي در جهان خودنمايي مي کند که تمام افکار ما در برابرش ناچيز است و همين حيرت من در برابر او ديانت من است. اتفاقا در ادله و روايات ديني هم داريم که عرض مي کرده اند: (( رَبِّ زِدني فيکَ تَحَيُّراً )) يعني هر چقدر ما با تو بيشتر آشنا شويم تحير ما در تو بيشتر مي شود. البته منظور تحير لذت بخش است نه تحير گمراهي و گمراه کننده.
 وقتي زنان مصر آن جوان زيبا را ديدند از تحير مبهوت شدند و آن قدر مبهوت شدند که دست خود را به جاي ميوه اي که جلوشان بود بريدند و نفهميدند.
اين تحير خيلي خوب است، اين حالتي است که براي بندگان در برابر خدا پيدا مي شود، در عبادت ها و در نيمه شب ها.
شخصي گفت من در خارج مدينه بودم، سروصدايي شنيدم که داشت کسي با خداوند مناجات مي کرد ولي يک دفعه خاموش شد، رفتم جلو، ديدم حضرت علي عليه السلام است، افتاده روي زمين و از هوش رفته، گفتم انالله وانا اليه راجعون که اين فوت کرد، بروم به خانواده اش بگويم که بيايند و جنازه اش را بردارند، رفتم در زدم، حضرت زهرا (س) فرمودند چه کاري داري؟ عرض کردم من در خارج از شهر بودم، شوهر شما در نيمه شب در گوشه اي از نخلستان افتاده و فوت کرده اند، فرمودند چگونه؟ من وقايع را عرض کردم، ايشان فرمودند: بعضي وقت ها اين حالت به او دست مي دهد و فوت نيست.
خب وقتي نور اخلاص دل را روشن کرد و زنگار آينه ي دل را برد، آن وقت عظمتي که از اين دستگاه خلقت پخش مي شود چنان انسان را مات و مبهوت درجمال و کمال و قدرت مي کند که يک همچنين حالتي به او دست مي دهد، آن وقت اگر اين حالت در دم مرگ نيز با انسان همراه شود، انسان از فرشتگان هم مي گذرد چون ديگر مبهوت خداي فرشتگان است، و اين همان حالت است که جبرئيل امين هم به آن نمي رسد و عرض مي کند: لَو دَنوتُ اَنمُلَ?ً لَحتَرقتُ  - اگر جلوتر بيايم خواهم سوخت شايد همين باشد، يعني من هم که جبرئيل هستم چنين گنجايشي ندارم که اين همه جمال و کمال در من فرو بريزد و مرا غرق کند به طوريکه مرا از دنيايم خارج گرداند.
آقاي مکارم در رساله معماي هستي چنين ادامه مي دهند:
اعتقاد و ايمان اعصاب آنها را گرم مي ساخت و به دل هاي آنها نيرو و توان مي بخشيد تا خود را در برابر هيچ مشکلي زبون و ناتوان نبينند، آنها خود را با ابديت پيوسته مي ديدند زيرا معتقد بودند از آنجا سرچشمه گرفته وبه همان باز مي گردند و به همين دليل فنا و نابودي که فکر آن اعصاب انسان را مي لرزاند براي آنان مفهومي نداشت.

وقتي يک بشري راه اخلاص را مي رود و آينه دلش روشن مي شود، از درون به همه چيز راه پيدا مي کند، فلذا بعضي ها بوده اند که وقتي به آنها خبر مي دادند که مثلا فلاني فوت کرده، سر مي برد به خودش و مي گفت: نه زنده است. اين از همين باب است که آن آيينه دو رو دارد، هم اين دنيا را خوب مي فهمد هم با درون اشيا سروکار پيدا مي کند و در يک سطح بالايي قرار مي گيرد، در زيارت جامعه کبيره هم دارد که مي فرمايد: « اَنفُسُکُم فيِ النُّفوس وَ آثارُکُم فيِ الآثار وَ قُبُورُکُم فيِ القُبوُر» اصلا شما يک نفر نيستيد بلکه همه شده ايد، در همه جا راه پيدا کرده ايد، با همه چيز ارتباط داريد، از همه چيز اطلاع داريد.

ادامه کتاب معماي هستي: يک قطره  کوچک در وسط بياباني سوزان  خيلي زود از بين مي رود اما اگر با دريا مربوط گردد هميشه خواهد بود و رنگ ابديت به خود مي گيرد، مرگ در نظرآنها دريچه اي است به سوي يک جهان تازه، جهاني که به مراتب از دنيايي که در آن زندگي مي کنيم وسيع تر، لذت بخش تر، نشاط انگيزتر و نوراني تر بود و بنابراين آنرا مرحله اي کاملتر از اين زندگي مي ديدند، از اين رو هرگز مرگ در نظر آنها، آن قيافه ي مهيبي که از تصور آن مو بر بدن راست مي شود نداشت. اين افکار جزء وجود آنها شده بود و با تمام روح و جان خود به آن ايمان داشتند، اما من نو سفر بودم و تازه کار و اينها برايم سراب بود گويا آتشي در درون جانم روشن بود و مرا از درون مي سوخت. بارها مي نشستم و تنها گريه مي کردم، درست نمي توانم توضيح دهم براي چه گريه مي کردم، گمشده اي داشتم، عشق مبهمي مرا رنج مي داد، روحم مضطرب بود و به دنبال آن، به دنبال آرامش مي گشت و نمي يافت و ناراحت مي شد و همچون طفل گمگشده اي به خاطر اين سرگرداني اشک مي ريخت، نمي دانم اين اشک ها هر چه بود کمي از شعله هاي سوزان آتش دروني و آن هم براي مدت کوتاهي مي کاست ولي چيزي نمي گذشت که دوباره شعله ور مي شد و سراسر وجود مرا مي گرفت، آرزو داشتم من هم روزي گوشه اي از آن آرامش و امنيت روحي را ببينم ، در برابر حوادث سخت زندگي شجاع و جسور باشم ، بر چهره ي خشمناک و عبوس زندگي در همه حال بخندم و با مشکلات با کمال قدرت بجنگم. حتي از مرگ نهراسم ، آينده براي من مانند گذشته روشن و خالي از ابهامات کشنده باشد ولي همانطور که گفتم من نوسفر بودم و از راه و رسم اين سفر بي خبر.

اگر انسان اينها را بخواند آنوقت اين آيه ي شريفه که يک جمله هم بيشتر نيست جلوه نمايي مي کند: «اَلا بِذِکرِاللهِ تَطمَئِنُّ القُلوُب»
چقدر عميق است ، چقدر معنا دارد ، چقدر شرح مي خواهد. تا کسي نوجوان و جوان نشود و افکارش به اين مسائل متوجه نشود و گم و مبهم و تاريک نباشد و به گريه و ناله نيفتد اين آيه را نمي فهمد که «اَلا بِذِکرِاللهِ تَطمَئِنُّ القُلوُب» مثل کپسولي است که گويي به انسان جان مي دهد و به انسانها مي فرمايد: ما شما را براي خودمان آفريديم و نمي گذاريم که قلب شما با اين زرق و برق هاي دنيا سرگرم شود و خوشي ها و مسرت هاي فريبنده دنيا او را از ياد ما غافل کند، به هر کجا که برسد يک کمبودي درونش پيدا مي کنيم و همراهش قرار مي دهيم تا سر از راه ما درآورد و به سوي ما متوجه شود. فلذا مرحوم امام در شرح حديث يازدهم مي فرمايند: «اي پروانه هاي شمع جمال جميل» نمي گويد اي انسانها يا اي نسل جوان و مي گويد اي پروانه ها ، يعني شما خود را نشناخته ايد، شما پروانه آفريده شده ايد ، هر انساني و هر جواني بهترين شناسنامه اش اين است که پروانه ي جمال است ، پروانه ي کمال است ، پروانه ي حسن مافوق است ، اين است که وقتي تا اندازه اي به آن مقام برسد و اطلاع از آن پيدا کند همه ي گرفتاريهايش رفع مي شود، و ديگر برايش مطرح نيست که در چه حالي زندگي مي کند.
يکي از شعرا که شايد سعدي باشد  مي گويد: سلطان محمود يک شب خاصي قرار داده بود که در آن شب مثلا همه بزرگان دعوت بودند و سروصداي موسيقي به آسمان مي رفت ، يک بيچاره اي هم آن نزديکي ها بود و جائي نداشت که بخوابد ، تنوري پيدا کرد که در آن نان پخته بودند و خاکستر گرمي داشت ، همانجا سرش را به زمين گذاشت و خوابيد ، بعد که صبح شد


« علي الصباح بزد نعره اي که اي محمود                شب سمور گذشت و لب تنور گذشت.»


يعني آن شب سمور که شب جشن و چراغاني و خوش گذرانيِ تو بود تمام شد، شب من هم گذشت و الان هر دو مثل هم هستيم و هر دو دست خالي هستيم.
 آيت الله مکارم در ادامه مي فرمايند :
نمي خواستم اين آرامش روحي را در پناه يک سلسله خيالات و مطالب غير واقعي پيدا کنم.
معني خيالات و مطالب غير واقعي مثل برخي مسائل است که در روزنامه ها مي نويسند و براي بعضي مطالب نيز اسم خاصي مي گذارند و جوانان هم نگاه مي کنند و متعجب مي شوند و مي گويند اينها چيست؟
مي خواستم واقعيت را آن چنان که هست درک کنم و در پرتو آن، گمشده ي خود يعني آرامش را بيابم. درست است که مانند غالب افراد، يک ايمان تقليدي به مبدا هستي داشتم و استدلالهاي ساده و کلاسيک نيز آنرا رونق مي داد، ولي اينگونه اعتقادها و استدلال ها هرگز يک روح تشنه را سيراب نمي کند ، اينها در برابر طوفان هاي وسوسه و ترديد پايداري ندارد و همواره در
اعماق آنها يک نوع تزلزل وجود دارد ، مدت ها در اين اضطراب و نگراني گذشت.
بعد در قسمت سوم ، نخستين گام که وارد دنياي فکر شدم و به فکر مشغول شدم و راه فکر به دستم افتاد را بيان مي کنند.
در هر حال؛ مرحوم امام رساله ي اربعين را براي اين چيزها نوشته اند و خيلي عميق است و خيلي مطالب خوبي را انتخاب کرده اند و در ابتدا هم 10 دعا کرده و 10 حاجت خواسته و حاجت اولش هم آن است که خدايا آيينه دل را به نور اخلاص روشني بخش ، اينها هيچکدام مطالبي نيستند که با گوش مردم و جوانان آشنا باشد که آيينه ي دل را به نور اخلاص روشني بخش يعني چه؟ اصلا دل چيست؟ آيينه چيست؟ نور اخلاص چيست؟ اينها همه مطالبي است که بايد فرهنگيان دلسوز اينها را استخراج کنند مانند استخراج گاز و نفت و از آن به نفع جوانان و نوجوانان، در کلاس و مدرسه و هيئت و هر جايي که مي شود استفاده کنند که اي بشر تو يک گوسفند نيستي، تو يک اسب نيستي ، تو بشري و بشر خواسته هايي دارد و يکي از آنها اين است که مي خواهد پاسخ چراهايي که در ذهنش مي آيد را بفهمد؟ من چرا آفريده شدم؟ اين دنيا چيست؟ براي کيست؟سرانجام من چه خواهد بود؟ چرا با من مشورت نکرده اند و مرا آفريده اند و از اين جور مسائل که در ذهن مي آيد و حل آن خيلي ثمر بخش و اميدوار کننده است و انسان را با يک جايي گره مي زند. اگر اين سوالات جوانه نزند و انسان را تحريک نکند آدم هميشه مثل يک ميز ، مثل يک صندلي ، يک کتاب ، يک جمادي است، مثل يک نهال يا مثل يک درخت است ، اما انسان نيست و همين چيزهاست که انسانيت انسان را جنبش مي دهد و در انسان خواهش هايي ايجاد مي کند و به برکت اين طلب هاست که يک وقت به نتيجه اي مي رسد.
اين شعر که به نظرم براي سنايي باشد مي گويد:


 طرب اي عاشقان خوش رفتار 

طرب اي نيکوان خوش کردار

در جهان شاهدي و ما غايـب

در قدح باده اي و مـا هشــيار


ما غائبيم و او شاهد است و کاسه اي از شراب طهور در مقابل همه ي ماست ولي حيف که ما نياشاميديم و هنوز هشيار هستيم، در صورتيکه اگر بياشاميم جهان براي ما جهان خوشي مي شود ، همانطور که در زمان مرگ ديگر غصه به انسان دست نمي دهد ، بر انسان آشامنده از جرعه اي از اين باده محبت ، معرفت و شناخت ، ديگر دنيا گلستان مي شود ، نه براي او بي پولي مسئله است نه غنا و پولداري ، فکر و ذکرش از اين چيزها بيرون مي آيد و آزاد مي شود و حُر واقعي مي گردد ، آزادي را مي فهمد که يعني چه  و آزادي اين است که انسان گرفتار چيزي که به هيچ دردي نمي خورد نشود ، پاي فکرش از زنجيرها در بيايد و آزاد شود ، بتواند فکر کند ، بتواند به نتايجي برسد و زندگي را بر اساس آن قرار بدهد. و ماه محرم ماه اين گونه مطالب است ، حضرت سالار شهيدان وقتي که مي خواستند از مکه خارج شود چون تروريسم هاي بني اميه مامور بودند ايشان را شهيد کنند در خانه خدا و در حال طواف و ايشان صلاح نمي ديدند که در آن جا شهيد شوند در آنجا يک سخنراني کردند و فرمودند : مَن کانَ فينا باذلاً مُهجَتَهُ ؛ اين مطلبِ خيلي آسان و کوچکي نيست ، مي فرمايند هر که در راه ما حاضر است قلب و درونش را نثار کند بيايد و نمي گويد با پولهايش و چيزهاي ديگر. مي گويد هرکس خون دلش را حاضر است به ما بدهد حرکت کند زيرا که ما مي خواهيم برويم." مَن کانَ فينا باذِلاً مُهجَتَهُ مُوَطِّناً علي لِقاءَاللِه نَفسَهُ "  هر کس فکرو ذکرش پخته شده و به خاطر خدا حاضر است از دنيا دست بکشد و پرواز کند بيايد ، معلوم مي شود که شيعه يعني کسي که اين جور افکار ، او را آزاد کرده، حتي از دنيا، حتي از جواني، از عمر، از لذات  و از همه اينها بالاتر آورده و براي هيچ چيزي غير از خدا اهميت قائل نيست، يک همچنين افرادي اگر هستند بيايند ، ما داريم حرکت مي کنيم و بيايند با ما برويم.
الان هم حضرت مهدي عليه السلام از من و شما توقع دارند که هم خودمان در اين راه، فکر و تمريني بکنيم و جلسات و صحبت ها و فکرها را تمرکز دهيم و هم به داد ديگران برسيم ، نسلي که فعلا گرفتار امواج ورزش هاي گوناگون و زرق و برق هاي تو خالي و اينها شده و فرصت فکر کردن را پيدا نمي کند و ما بايد اينها را زحمت بکشيم و بيدار کنيم و نجات بدهيم.

خدايا به آبروي آن بزرگوار مقام تشيع ايشان را به همه ي ما عنايت فرما. سلام ما را به محضرشان برسان. دشمنانشان مخصوصاً اين دشمنان اسلام و قرآن و ايمان مسلمانان را سرنگون و مخذول و نابود بفرما.

 

 و صلي الله علي محمد و آل محمد. 

جلسه ي دوم شرح اربعين

 

پایان

دانلود فايل pdf جلسه دوم شرح اربعين حضرت امام خميني(ره)- قسمت اول

دانلود فايل pdf جلسه دوم شرح اربعين حضرت امام خميني(ره)- قسمت دوم

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
این پایگاه برای انعکاس فعالیت های مسجد و مکتب تعلیمی و تربیتی حضرت زهرا سلام الله علیها راه اندازی شده است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 65
  • کل نظرات : 27
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 39
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 93
  • بازدید ماه : 312
  • بازدید سال : 1,331
  • بازدید کلی : 92,215